جمعه چهاردهم آبان ۱۳۸۹ ساعت 21:24 |
نوشته شده به دست امیدی | ()
اینطرف توی تار عنکبوت شهر هیچکس نمیشناسدت هیچ رهگذر تو را سلامی آشنا نمیکند ای غریبِ دربهدر! آی مردِ روستا پدر! * دست سبز تو به سمت آسمانخراشها بلند نیست زخمهای کهنة دلت جنسِ مشتریپسند نیست قلب سادهات شبیه آنچه میخرند نیست پای تو به دست هیچ پارهآهنی به بند نیست اینطرف نمان اینطرف برای تو کار نیست چشمهای در خزان نشستة تو را بهار نیست روی دست هیچکس مثل دستهای تو تاولی به یادگار نیست * مرد روستا! پدر! زمین اگرکه خشک شد آسمان اگرکه گریهای به حال تو نکرد یا اگر نبود مرهمی برای زخم خاک باز خوش به حال تو که خوشههای زردِ درد را ـ گندمی که نان نمیشود ـ در خیال دستهدسته میکنی اینطرف اسیرِ تارها نمان اینطرف هیچکس نمیشناسدت آنطرف ولی زمین و آب آشنای توست روی کرتها جای پای توست رودخانه هم همصدای توست پس به خانهات ـ به روستا ـ برو گرچه خانهای برای تو نمانده است